به نجف برای زیارت علی (ع) میرم
«بسم تعالی»
#یا_مولا_علی……..
به نجف برای زیارت علی (علیه السلام) می روم
شیخ طریحی در کتاب منتخب می گوید: همسایه ام در کوفه روزهای جمعه به جایی می رفت که نمی دانستم کجاست. روزی پرسیدم: روزهای جمعه به کجا می روی؟
گفت: به نجف برای زیارت علی (علیه السلام) می روم. از او خواستم این هفته مرا با خود ببرد. او قبول کرد و قول داد هفته بعد مرا با خود ببرد. روز جمعه در خانه ام هر چه به انتظار نشستم، خبری نشد. بر خاستم و در خانه اش رفتم. همسرش در را باز کرد. به او گفتم: قرار بود آقا مرا هم خبر کند، تا با هم به نجف برویم. او جواب داد: شاید فراموش کرده است.
باخود گفتم: می روم شاید در بین راه به هم بر خوردیم. وقتی که به نزدیکی چاهی که قبل از مسجد حنانه وجود دارد - معروف است که علی (علیه السلام) شبها با این چاه درد دل می کرد - رسیدم. همسایه ام را دیدم که به داخل چاه سطل انداخته و می خواهد غسل کند. پشت او به طرف من بود. وقتی دقت کردم، زخمی به اندازه یک وجب روی شانه راستش دیدم در این او صورتش را به سوی من برگرداند. تا مرا دید، فهمید که زخم شانه اش را دیده ام از این رو آثار ناراحتی در چهره اش پیدا شد. نزدیک رفتم و سلام کردم و گفتم قرار بود مرا هم خبر کنی؟
گفت: یادم رفت.
گفتم این زخم روی شانه ات چیست؟
گفت: چه کار داری؟
من خیلی اصرار کردم و گفتم دوست دارم بدانم، گفت به شرطی می گویم که تا زنده ام به کسی نگویی. من قبول کردم. گفت: ما ده نفر بودیم و هر شب سر راه مردم را می گرفتیم و دزدی می کردیم. یک شب منزل یکی از دوستان مهمان بودیم. آن قدر به من مشروب دادند که وقتی بعد از میهمانی به خانه برگشتم، مست در میان خانه افتادم. یک وقت دیدم همسرم شمشیرم را به دستم داد و گفت: فردا شب رفقای تو به خانه ما می آیند و در خانه چیزی نداریم، برخیز و چیزی تهیه کن.
شب از نیمه گذشته بود که از خانه بیرون آمدم. وقتی به دروازه کوفه رسیدم، گاه رعد و برقی و در پی آن باران جستن می کرد در اثر روشنایی رعد و برق، لحظه ای متوجه دو سیاهی شدم که به من نزدیک می شدند. با خود گفتم خوب شد، نا امید برنمی گردم.
با رعد و برق دیگری که در آسمان زده شد، متوجه شدم آن دو زن هستند. خوشحال تر شدم، زیرا کارم آسان تر شده بود.
آن دو آنقدر به من نزدیک شدند، که با رعد و برق سوم چهره آنها را به خوبی می دیدم یکی پیر و دیگری دختر جوان و زیبایی بود. شیطان وسوسه ام کرد، جلو رفتم و هر چه طلا و خلخال، نقره و لباس داشتند از آنها گرفتم.
خواستم دست خیانت به طرف دختر دراز کنم، پیرزن به التماس افتاد و خودش را روی قدمهایم انداخت و گفت: ای مرد هر چه طلا، لباس و زیور آلات داشتیم با خود بردی. همه برای خودت، دست بر روی این دختر دراز نکن.
زیرا این دختر مادر ندارد و فردا شب عروسی اش است، من خاله این دختر هستم. امشب خیلی اصرار کرد و گفت: خاله جان! من فردا شب به خانه شوهر می روم و بعید میدانم، به این زودی اجازه دهد قبر علی بن ابیطالب (علیه السلام) را زیارت کنم. امشب می خواهم او را برای زیارت به نجف ببرم.
هر چه پیرزن بیچاره التماس کرد در من اثر نبخشید و گفت وقتی دیدم خیلی پافشاری می کند، شمشیرم را در آوردم. او ترسید و کنار رفت، آن گاه دختر را مجبور کردم تا تسلیم بشود.
در این هنگام صورتش را به طرف حرم امیر مومنان برگردانید و صدا زد: یا علی!خلاصم کن!
لحظه ای نگذشت که صدای سم اسب به گوشم رسید و سواره ای کنارم ایستاد. او به من تندی کرد و گفت: ای بی حیا! دست از این دختر بردار.
گفتم: تو اگر می توانی اول خودت را از دست من نجات بده، بعد شفاعت این دختر را بکن.
او بی درنگ با شمشیرش به من حمله کرد و من تنها زمانی متوجه شدم که مثل فواره خون از شانه ام بیرون می زد. بی حال روی زمین افتادم، ولی
می شنیدم که آقا به پیرزن و دخترش می گفت: طلاها، لباسها و خلخال هایتان را بردارید و از همین جا برگردید، علی (علیه السلام) زیارت شما را قبول کرد.
پیرزن در ادامه حرف او گفت: ای آقا تو که جوانمردی کردی و ما را از دست این ظالم نجات دادی، محبت دیگری بکن، چند قدمی دیگر تا کنار قبر علی (علیه السلام) همراه ما باش تا حسرت آرزوی زیارت آقا به دل دخترم نماند.
آقا گفت: شما می خواهید بروید نجف که خاک را زیارت کنید یا علی را؟
جواب داد: آقا جان! چون امیر مومنان در آنجا خاک هستند می رویم تا تربت پاکش را زیارت کنیم.
آن بزرگوار فرمود: من امیر مومنانم، تا این جمله را شنیدم، به یک باره متوجه شدم که دیگر کسی در آنجا نیست.
واین زخم تا زنده ام بامن هست..
? کرامات معصومین:ابوالحسن حسینی
?