حکایت
✿
✍ ✨ میگوینـد روزے مرد ڪشڪ سابـی نزد شیخ بهائی رفت و از بیڪاری و درماندگـی شڪوه نمود و از او خواسـت تا اسم اعظـم را بـه او بیاموزد، چون شنـیده بود ڪسی ڪه اسم اعظم را بداند درمانـده نشود و بـه تمام آرزوهایش برسد.
✍ ✨شیـخ مدتی او را سر گرداند و بعـد بـه او میگوید اسم اعظم از اسـرار خلقت است و نباید دسـت نااهل بیافتد و ریاضـت لازم دارد و براے این ڪار به او دستور پخـتن فرنـی را یاد میدهـد و میگوید آن را پختـه و بفروشد بصورتـی ڪه نـه شاگرد بیاورد و نـه دستور پخـت را بـه کسی یاد دهد.
✍ ✨ مرد ڪشڪ ساب میرود و پاتـیل و پیاله اے خریده شـروع به پخـتن و فروختـن فرنـی میڪند و چون ڪار و بارش رواج میگیرد طمـع کرده و شاگردے میگیرد و ڪار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتـی شاگرد میرود بالا دست مرد ڪشڪ ساب دکانـی باز میکند و مشـغول فرنـی فروشـی میشود بـه طوری که کار مرد ڪشڪ ساب کساد میشود.
✍ ✨ ڪشڪ ساب دوباره نزد شیخ بهائی مـیرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظـم میکند. شیـخ چون از چند و چون ڪارش خبردار شده بود بـه او میگوید: «تو راز یڪ فرنـیپزی را نتوانستـی حفظ ڪنی حالا میخواهـی راز اسم اعظم را حفـظ ڪنی؟ تو برو ڪشڪت را بسـاب»