خاطره ای از پرویز پرستویی
❧✿ ✍ یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون ڪارخونه تولید بیسڪوئیت
ما رو به صف ڪردن و بردنمون تو ڪارخونه ڪه خط تولید بیسڪوئیت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم ڪه دستگاه بیسڪوئیت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون و بیسڪوئیتایی ڪه از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
❧✿ ✍ من رو حساب تربیتی ڪه شده بودم میدونستم ڪه اونا دارن ڪار اشتباه و زشتی میڪنن واسه همین تو صف موندمولی آخرش اونا بیسڪوئیت خورده بودن و منی ڪه قواعدو رعایت ڪردم هیچی نصیبم نشده بود.الان پنجاه سالمه ،اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تڪرار شد
❧✿ ✍ خیلی جاها سعی ڪردم ڪه آدم باشم و یه سرے چیزا رو رعایت ڪنم ولی در نهایت من چیزے ندارم و اونایی ڪه واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن از بیسڪوئیتاے تو دستشون لذت میبرن
❧✿ ✍ از همون موقع تا الان یڪی از سوالاے بزرگ زندگیم این بوده و هست ڪه خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسڪوئیتاے زندگی؟
اونم واسه مردمی ڪه تو و شخصیتت رو با بیسڪوئیتاےتوےدستت میسنجند!!!!!!