شوخی شهدا "فاو بودیم"
فاو بودیم ! ?
گفتم : احمد گلوله خورد کنارت چی شد؟ گفت : یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم وبعد دیگه چیزی نفهمیدم. گفتم : خب! گفت: نمی دونم چقدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم، چشمام تار تار می دید. فقط دیدم چند تا حوری دوروبرم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام وحالا شهید شده ام. خوشحال شدم می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم ! ام صٍدام در نمی اومد. تو دلم گفتم : خب الحمد الله که ماهم شهید شدیم ویه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم .خوشحال شدم گفتم حالا دستشو می گیرم ومی گم حوری عزیزم! چرا یه خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم! بعد گفتم: نه اول می پرسم : تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه وبسوزه پس چرا بدن من این قدر درد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد تو شکمم. صٍدام در اومد وجیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملاً باز کردم دیدم پرستاره .خنده ام گرفت .گفت : چرا می خندی؟ دوباره خندیدم وگفتم: چیزی نیست وبعد کمی نگاش کردم وتو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافش؟! ?
?